برزخ

امير مهديان
amirm_rafe@yahoo.com

بي خود اينهمه گشتم .اينجا هيچ درختي نيست. شايد هيچوقت نبوده و شايد هم روزي بوده و بعد ها از بين رفته اند.اما بيشتر احساس مي كنم كه اينجا اصلاً درختي وجود نداشته ،چون همه جا را تا آنجايي كه توانسته ام گشته ام ،ولي هيچ گياهي به چشمم نخورده است.حالا كه فكر مي كنم، مي بينم كه از اول هم بايد مي فهميدم كه اين خاك مثل سنگ سفت و مثل رُس قرمز با هيچ ريشه اي نبايد سازگاري داشته باشد و اگر هم كه به فرض ذره اي سازگاري داشته باشد،اينجا اصلاً بادي وزيده نمي شود كه بخواهد ، گرده اي يا دانة گياهي را جابجا كند يا ابري را بياورد و حتي باراني باريده شود.
اينجا فقط، يك جزيره ست و فقط به خاطر اين جزيره ست كه در محاصرة درياست .اگرنه به غير از دريا هيچ شباهت ديگري به جزيره هايي كه در تصورم بود ،ندارد.
هميشه تصورم از جزيره تا قبل از اينكه اينجا بيايم،جايي بود ،گرم و پر از درختهاي گرمسيري مثل موز و آناناس ،طبيعت بكر و دست نخورده با رودخانه هاي خروشاني منتهي به دريا ،پر از ماهيهاي ريز و درشت .حتي مثل فيلم ها و كارتونهايي كه قبلاً ديده بودم ،در اينجا درختي نيست تا با چوبش قايق كوچكي بسازم و به در يا بزنم.
هنوز هم شوكه ام و تا مدتها پيش قبل از اينكه بارها بخوابم و از خواب بيدار بشوم ،فكر مي كردم كه خواب مي بينم و منتظر بودم كه صبحي از خواب بيدار شوم و ــــــ
خيلي از خواب پريدم و هر بار، باز هم جاي هميشگي ام بودم.شكافي سه،چهار متري بين دو تخته سنگ در چند صد متريِ ساحل دريا كه سرپناهم شده است.
................................................
من تمام عمرم دريا نرفته بودم و فقط يك بار واقعاً تصميم به رفتن گرفته بودم.با رضا كه بهترين دوستم بود و همسايه بوديم و در يك كوچه زندگي مي كرديم.ديپلم تازه گرفته بوديم و قبل از اينكه هر كسي به دنبال سرنوشتش برود تصميم به يك سفر مشترك گرفتيم.درست دو روز قبل از رفتن ،مادربزرگم كه مثل من دچار نفس تنگي بود و سالها بود كه آسم عذابش مي داد،بلا خره در خواب مُرد و راحت شد.
رضا در مراسم ختم گفت كه به خاطر من نمي رود ولي بالاخره با دايي اش راهي شد و من، شب رفتنشان ،بعد از خداحافظي،موقع خواب، زير پتويي كه رويم كشيده بودم،گريه كردم.
.....................................................

باورم نمي شد كه رضا مُرده .با اينكه در مراسم ختمش غش كردم و چند بار روي قبر بدون جنازه اش،گريه كردم ،ولي هميشه شك داشتم كه چطور او كه شناگر ماهري بود،غرق شده است.
دايي اش كه تنها شاهد بود ،گفت كه او تمام مدت روي آب خوابيده بوده و امواج او را از ساحل دور كرده اند و خودش كه كنار ساحل استراحت مي كرده ، متوجه دور شدن رضا نشده است.
......................................................
رضا ،عاشق خوابيدن روي آب بود و هر وقت كه با هم استخر مي رفتيم،او از اول روي آب مي خوابيد و مي گفت كه اين كار به آدم آرامش مي دهد و اعصاب را هم تقويت مي كند . من هم گوشة استخر تمرين نفس مي كردم.
از وقتي كه رضا غرق شده بود و من باورم نشده بود كه غرق شده ،هميشه فكر مي كردم كه رضا چون با پدر و مادرش مشكل داشت ،شنا كنان يا شايد هم با يك لنجِ از قبل هماهنگ شده خودش را به يكي از كشورهاي آنطرف دريا رسانده است.
البته تمام اين خوش خيالي ها تا وقتي بود كه جنازة او هنوز پيدا نشده بود و وقتي كه جنازه اش را چند ماه بعد ، در ساحل يكي از شهر هاي ساحلي پيدا كردند،ديگر تمام خيالات گذشته با تمام شيرينيشان به نظرم احمقانه آمد و ديگر هر بار كه به يادش افتادم بغض مي آمد .
.............................................
ديگر خواصِ عجيب اين جزيره اين است كه هيچ خوراكي ديگري غير از آب نيست و من فقط تشنه مي شوم و با مشتي آب ِ سرد و نسبتا شيرين ِ چشمة نزديك سرپناه كه مي خورم ،تشنگي ام رفع مي شود و اصلاً ديگر يادم رفته كه احساس گرسنگي چطور بوده و هر غذايي چه طعمي داشته است.صبح ها كه از خواب بيدار مي شوم ، بعد از نماز، ،صبحانه ام مشتي از آب چشمه است و بعد، اطراف سرپناهم را دوري مي زنم و مثل هميشه به دفترخانه مي روم.دفتر خانه جاي بزرگي ،بين چهار تخته سنگ بزرگ است. خاكش قرمز و خالص است و نسبت به جاهاي ديگر جزيره نرم تر است و من هر بار با آبي كه از چشمه با خودم مي آورم ،قسمتي را در ادامة قسمت هاي قبلي گِل مي كنم و با نوك انگشت شروع به نوشتن مي كنم. هر وقت كه از نوشتن خسته شدم ،نوشته هاي قبلي ام را مي خوانم.خاطره هايي از زندگي، رضا ، خانواده ام و شيرين.نوشته ها خشك مي شوند و چون نه باراني مي آيد و نه بادي وزيده مي شود براي هميشه باقي مي مانند.
..................................................
زَنم ،شيرين بعد از مردن من دچار افسردگي حاد شد و كارش به تيمارستان كشيد و از اولين روز هاي بودنم در اينجا، همة نگراني من شد.شيرين زن خوبي بود.رابطة ما فقط رابطة زن و شوهري نبود،او مرا استاد خود مي دانست ،ولي ماهر دو به هم ياد مي داديم.او آنهايي كه من نمي دانستم و من چيزهايي كه او نمي دانست.
مطمئن هستم كه او از همان روز هاي قبل از ازدواج دانسته بود كه من مثل مرد هاي ديگر آنچنان اهل زندگي و مسئوليت پذيري و پول و چشم و هم چشمي نيستم ،ولي او به دنبال كمال و آرامش روح و اوج گرفتن بود و فكر مي كرد كه با من به همة اينها خواهد رسيد.
شيرين مثل هيچ كدام از زنهايي كه تا به آن وقت ديده بودم ، نبود و من كه تا قبل از آشنا شدن با او فكر مي كردم كه با هيچ زني نمي توانم زير يك سقف زندگي كنم ،شيفتة او شدم و كم كم همه چيز هم شديم.
در همه جاي نوشته هاي گِلي اسمي از شيرين يا خاطره هايي از زندگي كوتاه مُدتم با او هست و دائم از خود مي پرسم كه چرا بعد از مردن من خودش را آنطور باخت.
تازگي ها در تصوراتم مي بينم كه روي چمن آسايشگاه تك و تنها نشسته و چمن ها را به هم گره مي زند و پرستار جواني از پنجرة اتاق پرستاري او را زير نظر گرفته و از دور مواظب اوست.
پرستار از همة مريض ها بيشتر به شيرين مي رسد و گاهي كه شيرين سر حال است با او از سينما و فلسفه و شعر نو حرف مي زند و شيرين را سر ذوق مي آورد.
خوشحالم از اينكه شيرين آرام آرام به زندگي بر مي گردد و دوباره عشق در كنار آن پرستار جوان در چشمهايش موج مي زند.
......................................
خواب بود يا رؤيا ؟ شيرين روي چمن آسايشگاه نشسته بود ولي اينبار تنها نبود و پرستار جوان كنارش بود و هر دو با هم چمن ها را گره مي زدند.شيرين بعد از مدتها دوباره لبخند مي زد و آن گودي هاي دوست داشتني روي صورتش شكل گرفته بود.گاهي بر مي گشتند و رو به من دست تكان مي دادند.يك بار به پشت سرم اشاره كردند و وقتي برگشتم ديدم كه يك جزيرة تازه پشت سرم است كه چند تايي درخت كاج و چنار هم نزديك ساحلش بودند. وسط دريا قايق چوبي كوچكي بود كه كسي سوارش بود و براي من دست تكان مي داد و از من مي خواست كه به طرفش بروم.خوب كه نگاهش كردم شناختمش.مادر بزرگم بود كه با يك دست پارو مي زد و با دست ديگر كه براي من تكان مي داد ،مي خواست كه به طرفش بروم.من براي رسيدن به او ناچار بودم كه شنا كنم ولي ــــــ
...........................................
بعد از غرق شدن رضا ،ديگر هيچ وقت شنا نرفتم و صرافت دريا رفتن هم از سرم افتاد و حتي اصرار شيرين هم كه مي خواست شمال سفر كنيم و دريا ببينيم هم باعث رفتنمان نشد.نه به خاطر ترس از غرق شدن ، بلكه كلاً از دريا متنفر شده بودم و هروقت خيال شنا به سرم مي زد ،نفسم مي گرفت و بدترين كابوسهايي كه تقريباً مدام به سراغم مي آمد ،كابوس آب و دريا و شنا كردن بود. شبهايي كه اين كابوسها را مي ديدم بعد از اينكه از خواب مي پريدم با تمام فشاري كه خواب مي آورد از ترس دوباره ديدن ،گاهي تا صبح نمي خوابيدم و در اتاق قدم مي زدم.
در تمام مدتي كه در اين جزيره هستم ، يك بار هم كنار ساحل نرفته ام و حتي از فكر دست زدن به آب دريا هم فرار كرده ام.هر چند خيلي ناراضي نيستم ولي همين آب بود كه از شيرين جدايم كرد و از زندگي و ـــــــ
...........................................
آخرين شبي كه كنار شيرين بودم آخرين ساعت هاي زندگي ام بود. او معصومانه خوابيده بود و من كه يك بار به خاطر كابوس آب ديدن از خواب پريده بودم ،مابين خواب و بيداري به او نگاه مي كردم.خواب فشار مي آورد و پلك هايم را به هم نزديك مي كرد.تا اينكه دست آخر مغلوب شدم و خوابيدم ـــــــ

در همان استخري بودم كه هميشه با رضا مي رفتيم. ولي اينبار فقط من و او بوديم و نه داخل آب و نه بيرون آب، كس ديگري نبود.رضا آنطرف روي آب خوابيده بود و من گوشة استخر تا گردن داخل آب بودم و اطرافم را نگاه مي كردم.
آب سرد بود و از سرما مي لرزيدم.به يكباره تصميم گرفتم يك بار ديگر تمرين نفس كنم.آنقدر نفسم را حبس كردم كه خودم هم تعجب كردم و بعد به آرامي زير آب رفتم. هر چه پايينتر مي رفتم از سردي آب كمتر مي شد تا جايي كه آب آنقدر گرم شد تا به دماي بدن من رسيد،آنطور كه من ديگر احساس نمي كردم كه داخل آبم و آنقدر احساس نكردم داخل آبم كه هر چه هوا در شش هايم ذخيره كردم در همان زير آب بيرون دادم و بينفس ماندم.كمي احساس نفس تنگي كردم و بي اختيار مثل همة وقتهايي كه نفس تنگي به سراغم مي آمد، به دنبال اسپِرِيَم گشتم.يكباره يادم افتاد كه زير آبم و اسپري اينجا به كارم نمي آيد . شروع به دست و پا زدن كردم تا به سطح آب برسم و نفس بكشم ، ولي مي ديدم كه به جاي بالا رفتن به ته آب مي روم و هر چه پايينتر مي روم به كف استخر نمي رسم. كمي كه به خودم آمدم وقتي ديدم كه اينهمه بينفس زير آب مانده ام ، آنقدر خوشحال شدم كه حد نداشت.
شايد خوشحالي ام بيشتر از اين بود كه براي اولين بار در تمام عمرم، هنگام نفس تنگي، آن اسپري لعـنـتي را جلوي دهانم نگرفته بودم. آرام آرام بدون اينكه دست و پايي بزنم به سمت ته آب مي رفتم و انگار زير آب نفس مي كشيدم و از احساس خفگي هيچ خبري نبود. كم كم نور ضعيفي ديدم و به نور آنقدر نزديك شدم كه مجبور شدم چشم هايم را ببندم و وقتي كه چشم هايم را باز كردم ،ديدم كه روي خاك قرمز ساحل اين جزيره افتاده ام.
.........................................
امروز شايد براي آخرين بار گَشتي در جزيره زدم و يك بار از اول تمام نوشته هاي گلي ام را خواندم و از اين آخرين تصميمم نوشتم.بايد كاري را مي كردم كه از بعد از مردن دوستانم و حتي در تمام مدت بودنم در اين جزيره از آن دوري كرده بودم.ولي چارة ديگري نيست و تنها راه رهايي از اين جزيره به دريا زدن است.آخرين مشت هاي آب را از چشمة كنار سرپناهم خوردم و اين بار با تمام وجود سعي كردم كه مزة اين آب را حس كنم و به خاطر بسپرم.با هر قدمي كه به ساحل نزديك تر مي شوم ،قدم هايم بيشتر مي لرزد.به دريا كه نگاه مي كنم به يادم مي افتد كه فرق بزرگ ديگري كه اين دريا با همة دريا هاي ديگر دارد اين است كه هيچ موجي ندارد و هميشه آرام و ساكن است و هيچ وقت هيچ پرندة دريايي را بالاي سر خود نديده است.آرام آرام پاهايم را داخل آب فرو مي كنم .با اينكه هر وقت از دور به اين دريا نگاه مي كردم ،فكر مي كردم كه اين آب ساكن بايد بسيار گرم و شايد گنديده باشد ولي الان مي بينم كه آب گرم نيست بلكه مثل چشمه سرد است .دست در آب مي برم و مشتي مي نوشم.مثل آب چشمه كمي شيرين است.از سردي آب كمي مي لرزم.ولي توجه نمي كنم و محتاط جلو مي روم.كف آب مثل ساحل صاف و يك دست است و هيچ اثري از سنگ يا شن نيست.تا زير گردن در آب فرو مي روم.احساس خوبي دارم.خودم را شل كرده ام و جز رهايي از اين جزيره ،به هيچ چيز فكر نمي كنم.
نفسم را حبس مي كنم و جلوتر مي روم تا سرم زير آب مي رود.هيجان زده به همه جا نگاه مي كنم و جلو مي روم.آب زلال زلال است و همه جاي دريا به خوبي پيداست.درختچه هاي كوچك كاج و افرا و چنار كنار هم هستند. هر چه جلوتر مي روم درختان تنومند تري مي بينم.كف در يا آنچنان سبز است كه انگار چمن كاري شده است.
به يكباره يادم مي افتد كه دهانم باز است و در اين عمق آب نفس مي كشم. احساس سبكي مي كنم. چشم هايم را مي بندم و خودم را شل مي كنم و نفس عميق مي كشم و آب مي خورم.هنوز چشمهايم را بسته ام و از ترس اينكه مبادا همة اينها خواب باشد و با باز كردن چشمهايم از خواب بپرم،جرات باز كردنشان را ندارم.حس مي كنم كه آنقدر سبك شده ام كه در حال آمدن به سطح آبم.به يكباره صدايي آشنا مي شنوم.باورم نمي شود.صداي مرغ هاي دريايي است.از شوق چشم هايم را باز مي كنم و مي بينم كه به سطح آب آمدم و دسته اي مرغ دريايي كمي آنطرف تر پرواز مي كنند.سرم را كه به اطراف مي چرخانم مي بينم كه اين جزيرة خودم نيست.جزيرة ديگري مقابلم است.جزيره اي با ساحل آبیِ آسماني و تپه هاي لاجوردي رنگ. آب دريا برخلاف درياي جزيرة خودم كه به سرخي مي زد ،اينجا آبي خوشرنگي است كه از نگاه كردن به آن سير نمي شوم.آنطرف ساحل كسي روي آب بيحركت شناور است. متعجب، به طرفش مي روم.نزديكش كه مي شوم سرش را بر مي گرداند و مي شناسمش.رضاست كه انگار دوباره روي آب خوابيده است. با ديدن من انگار كه بهشت را به او داده باشند از شوق ،فرياد مي زند و هر دو به طرف هم شنا مي كنيم.
........................................
رضا اصلاً تغيري نكرده و مثل همان روزها شوخ و بامزه است.از روز هايش در اين جزيره مي گويد و اينكه مثل من خوراكش آب است و كار روز انه اش خوابيدن روي آب است و اينكه هيچ وقت نتوانسته حتي يكي از اين پرنده هاي دريايي را شكار كند . مي گويد تنها چيزي كه عذابش مي دهد،فكر پدر و مادري است كه گاهي برخلاف ميلشان عمل مي كرده و باعث آزردگي خاطرشان مي شده است.از آرزوي آن روزهايش كه دوري از خانواده اش بوده مي گويد و اينكه از همان روزهاي اولي كه اينجا آمده دلش برايشان تنگ شده و گاهي تمام وقت، اشك مي ريخته و مدتها طول كشيده تا به اين وضعيت عادت كند.
رضا به يكباره لبخند مي زند و بعد از اين كه به عنوان مژدگاني ماچ محگمي از صورتم مي كند مي گويد كه يك بار به طور اتفاقي به جزيره اي برخورده كه باد آنجا مي وزيده و دريايش موج داشته و وقتي كه به آنجا نزديك شده مادربزرگم را ديده كه كنار ساحل، روي يك صندلي شني نشسته بوده و چرت مي زده است و صداي خورناسش همة جزيره پيچيده بوده است.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33174< 6


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي